در پی انتشار این خبر«سپهر عیدیوند» نوجوان 12ساله خوزستانی متنی خواندنی و قابل تامل مبنی بر لزوم حمایت از یوزپلنگ ایرانی نوشته است؛ متنی که بیش از هر چیز نشان از آن دارد که سپهر و همنسلان او نگران از دست رفتن تنوع زیستی و تخریب محیطزیستاند. این نگاه برای همه منتقدانی که امروز فریادشان به جایی نمیرسد امیدبخش است. نوشته سپهر با اندکی ویرایش بدین قرار است .
آخرین لحظههای زندگی یک یوزپلنگ در سمنان!
ناامید بود. پریشان بود. گرسنه بود. این دیگر پسر بچهای نیست که اشتباهی به جنگل آمده و گرسنه است. این کسی نیست جز یوز ایرانی. بله. سرش را به چپ و راست میچرخاند. دنبال غذا میگشت.
کلی، بزی، چیزی، هیچچیز نبود، هیچچیز. انسانها تمامشان را غارت کرده بودند.
یوز درحالیکه لب پائینیاش را میگزید با خود گفت: آخر آنها این همه گوسفند دارند، این همه مرغ دارند، به مقدار فراوان، چرا میآیند و غذای ما را میکشند.
فقط یک دلیل میتواند داشته باشد: تفریح و خوشگذرانی. آهی کشید. درحالیکه پیش میرفت و دنبال چیزی میگشت، گرچه میدانست چیزی پیدا نمیکند. با خود گفت: این موجود دوپای خونخوار حتی به آن حیوانهایی مانند گاوها و بزها و غیره که برای او زحمت میکشند و مزد آنها یک ضربه شلاق و چوب است هم وقتی پیر میشوند، رحم نمیکند و آنها را میکشد.
یاد بچههایش افتاد. در چشمانش حلقه اشک پدیدار گشت. لبش میلرزید. نمیخواهم یا بهتر است بگویم نمیتوانم حال او را توصیف کنم. چون من هم انسانم. همان موجود دوپا.
یوز که کاملاً مطمئن بود غذایی پیدا نمیکند، از کوه پایین آمد. دراز کشید و درحالیکه دستهایش را زیر سرش گذاشته بود، به جلو خیره شد. یاد داستانهای پدربزرگش میافتاد که از سرسبزی و انبوه حیوانات سخن میگفت. اما این داستان هم مثل همه داستانهاست.
درحالیکه تصویر بچههایش را که گرسنه بودند در ذهنش مجسم میکرد و درحالیکه کشتن جفتش توسط انسان در جلوی چشمانش نقش بسته بود، صدایی شنید. صدای فلوت. توجهی نکرد. آوای فلوت زیبا بود. اما نمیتوانست دل غمگین او را بهاری کند. ولی ناگهان جا خورد. با خود گفت: این صدا، صدای فلوت چوپان است. خوشحال شد. امید مثل چراغی در قلب او روشن شد. خرامان خرامان به سوی آوای فلوت پیش رفت.
وقتی تصویر مبهمی از گله را دید قدمهایش را آهستهتر کرد. وقتی کمی جلوتر رفت در پشت درختی پنهان شد. گله را رصد کرد. لبخند زد. میتوانست خودش و بچههایش را از گرسنگی نجات دهد. آرام آرام از پشت گله به طرف گوسفندی خزید. ناتوان بود. درمانده بود. خسته بود. حتی شک داشت که بتواند گوسفند را بگیرد.
چند قدمی به گوسفند نمانده بود که صدایی شنید؛ صدایی که خیلی برایش آشنا و متأسفانه بسیار تلخ بود. صدای پارس سگها. در آن لحظه این گربه ایرانی، دیگر چیزی نمیدید. اشک جلوی چشمانش را گرفته بود. ناامیدانه به طرف گوسفند یورش برد. اما سگی جلویش را گرفت. دندانهایش را به علامت تهدید به او نشان داد.
یوزپلنگ که میدانست دیگر از غذا خبری نیست، با خودش گفت: حداقل در آخرین لحظات زندگی در کنار بچههایم باشم و به طرف کوه دوید. مثل اینکه سگها نمیخواستند دست از او بردارند. میخواستند او را بگیرند. ناگهان یوز ناتوان آخرین زورش را برای رسیدن به کوه زد. خیلی درمانده بود. گرسنه ، خسته، روی زمین افتاد. درحالیکه نفس نفس میزد و صدای سگها را از پشت سرش میشنید، ناامیدانه تلاش کرد تا بلند شود. ولی نمیتوانست. ناگهان جسمی را روی پوست خال خالیاش احساس کرد. بعد فقط چند لحظه طول کشید. تا دیگر چشمانش را باز نکرد.
خداحافظ هم وطن.